موضوع : تحقیق در مورد شمس تبریزی
توضیح : این فایل به صورت ورد و آماده چاپ می باشد
بعد از گذشت قرنها از دیدار شمس تبریز، جلال الدین محمد بلخی هنوز این سوال برای بسیاری از صاحبنظران مطرح است که چه شد و شمس چه گفت که آن استاد بزرگ روم شرقی را ناگهان از مسند تدریس و بحث به محافل سماع رهبری کرد و وی را وادار به پایکوبی و چرخندگی در کوی و برزن حتی در بازار نمود؟ چرا نظریات و دیدگاههای گروهی از دانشمندان آن زمان که در قونیه بودند با مولانای تحول یافته هماهنگ و همسو نگردید؟ چرا مولوی هنگام سرودن غزلهای نابش متاثر می شد و اشکهایش از دیدگانش جاری می شد؟
چه عاملی موجب آوارگی و یا کشته شدن شمس شد؟ آیا حسادتهای مریدان و یاران متعصب مولوی باعث این مسئله شد، یا بدخویی تنگ نظرانه و کینه توزانه فرزند کوچک جلال الدین؟
حالا ما می خواهیم به کمک نوشته هایی که از قرون و اعصار گذشته به جای مانده بال و پر بگشاییم و به خلوت خانه عشق مولانا پرواز کنیم و ببینیم در آنجا چه گذشته و چه نکاتی گفته شده و چرا مولانای فاضل و متکلم مسحور کلام شمس شده بود؟ و چرا بیشتر در ترانه های غنائیش سیمای شمس برابرش جلوه گری می کرد.
در سال 642 هجری بود که با ورود پیرمردی کهنسال و ژنده پوش به قونیه دو دنیای شگرف و مرموز و دو موج طوفانی در بازار قونیه با هم روبرو می شوند و با نگاهی عمیق گویی قصد ستیزه جویی با یکدیگر را دارند. زمانی که نگاههای این دو دنیای عجیب به هم گره خورد شمس ژنده پوش با نگاههای نافذ خود مولانا را مسحور کرده و او را به دنیایی دیگر وارد کرد. این برخورد در سن 35 سالگی جلال الدین پیش آمد و برخوردی بین دو سن، دو تفکر و دو زبان متفاوت که باعث تعجب دیگران شده بود.
تا پیش از دیدار شمس تبریزی، جهان برای مولانا فقط مسند تدریس کتابهای پدرش سلطان العلماء بود که چندان جاذبه ای در بر نداشت ولی بعد از دیدار ناگهانی شمس احساس شادمانی و شور و شعف و مباهات در وی بوجود آمد. تا آن زمان مولانا فقط در محدوده زهد و تدریس و مطرح شدن نام وی در بین اساتید دیگر سیر می کرد. زمانی که مولانا در بین شاگردان و مریدان خود مسند تدریس خود را ترک می کند تا بطرف حجره اش برود در میان بازار زرکوبان در اولین برخورد با پیرمردی 65 ساله با سوالی از طرف او مورد خطاب قرار می گیرد آنهم با لحنی تند، تا مفتی بزرگ روم را به خود آورد و او را متحیر و مبهوت کند. شمس از مولانا می پرسد: که ای دل بسته زمین و ای مدرس و مفتی بزرگ قونیه، به من بگو که بایزید بزرگتر است یا حضرت
محمد (ص)؟ همان لحظه گوی آذرخشی به جان مولانا تابیده باشد پاسخ می دهد محمد بزرگ عالمیان است، سرآمد آدمیان است. وی را با بایزید چه
مقایسه ای است؟ که شمس نعره ای می زند و با لحنی آمرانه می گوید: پس چرا پیامبر اکرم فرمودند (ما عرفناک حق معرفتک) نشناخیتم تو را آنچنان که شایسته است و بایزید می گوید: سبحان ما اعظم شأنی (احساس اشباع و امتناع می کرده و در واقع چون استخری که حد محدودی از فیض و کمالات که بر او داده می شود خودش را شایسته منزه بودن می داند) و مولانا پس از پاسخ به این سوال نمی تواند تعادل جسمانی خود را حفظ کند و بیهوش به زمین
می افتد. در واقع آن زمان این سوال یا هر سوال دیگری از طرف شمس می توانست مولانا را اینگونه منقلب سازد زیرا مولانا در آن زمان چون منبع باروتی بود که به جرقه ای نیاز داشت و این جرقه همان اشراق درونی شمس به درون مولانا بود که شرری بس عظیم به جان مولانا زد. بعد از اینکه شمس به مولانا کمک کرده و او را از جای بلند می کند به او می گوید که من از طرف مرشدم، رکن الدین سجاسی به اینجا آمدم. او گفت در قونیه سوخته ای است که باید آتشی در نهاد او بزنی. جلال الدین محمد در آن لحظه حس می کرد که روحش سبکبال و آرام شده و احساس می کرد نغمه های اشتیاق دلش را از زبان انسانی جامع تر و کامل تر می شنود.